آنچه امروزه درغرب به عنوان حقوق بشر مطرح است پیوند نزدیکی با تطورات فکری و دگرگونی های اجتماعی این دوران در تاریخ و تمدن غرب دارد. از این رو بررسی تحولات فوق در بیان سیر تحول حقوق بشر اهمیت می یابد. تفاوت این عصر با دوره کلاسیک، پیروزی خرد انسانی بر باورهای سنتی، رشد اندیشه علمی و خردباوری و افزون شدن اعتبار دیدگاه فلسفی نقادانه- که با سازمان یابی تازه تولید و تجارت، شکل گیری قوانین مبادله کالاها و سلطه جامعه مدنی بر دولت همراه است- می باشد. متفکران این دوران، برخلاف پیشینیان خود، غایت اندیشی را در تصویر انسان و جهان کنار گذاردند، و درتفسیر انسان به محرک های طبیعی وی، که همان عواطف و امیال اوست روی آوردند و وضع طبیعی بشر را تحلیل کردند. بدین سان در اعتبار هرقانون طبیعی که ریشه در امیال انسان نداشت، تردید شد و حقوق انسان بر امیال طبیعی او بنیان گشت. از میل طبیعی، نیازها و حق طبیعی بشر روشن می شود و وظایف بشر در پرتو این حق بنیادی و طبیعی معین می گردد. تقدم حقوق بر وظایف یکی از مفروضات فکری این دوران است.
پیدایش طبقه جدید متوسط در کنار دربار و اشراف، چند قطبی شدن قدرت در جوامع غرب که به انقلاب های فرانسه و آمریکا و باز شدن فضای سیاسی در انگلستان انجامید و شکل گیری نیروهای اجتماعی و احزاب سیاسی، از عوامل اجتماعی موثر در عینّیت یافتن تحولات فکری و بازتاب آنها در قالب اعلامیه های حقوق بشر است. اندیشه حقوق بشر در دوران مدرنیته دو مرحله را پشت سرگذاشته اشت در وهله اول، با تحول در روش شناسی علمی و تردید در الگوهای بازمانده از عصر کلاسیک، پیش آگاهیهای عقل طبیعی کنار گذاشته شد و قوانین طبیعی برمحور حقوق طبیعی استوار گشت. این تحول تا حدزیادی مرهون جایگزینی شناخت مبادی محسوس رفتار انسان به جای غایت اندیشی و شناخت غایات نامحسوس در تحلیل جایگاه و وظایف انسان بود توماس هابز و جان لاک از متفکران مشهور این مرحله اند.