در هر کشور سخن نهایی و آخرین را دولت می گوید. تصمیم او برتر از دیگران است و هیچ قاعده ای نمی تواند اراده حکومت را محدود کند. این سلطه نهایی، که منبع صلاحیت را درون خود دارد، در اصطلاح “حاکمیت” نامیده می شود. بدین ترتیب، جوهر حاکمیت اقتدار و چیرگی است و نهادی را که در عمل نتواند قدرت را دست گیرد و بر دیگران چیره شود نباید دولت نامید. در پاره ای از نظریه ها، دولت خود منبع قدرت و حاکمیت است و به هیچ نیروی زمینی یا ماورایی تکیه ندارد. خودسری ها و جنایات خودکامگان تاریخ به انسان کنونی آموخته است که شیفتگی در برابر قدرت، همچون شیفتگی پروانه به شمع خطرناک است.
آزادی خواهان بر این باورند که حاکمیت از آن ملت است و دولت، به عنوان کارگزار و نماینده، ازآن بهره مند می شود. پس باید اعتراف کرد که راه صواب این است که اصول عالی و محترمی حاکمیت دولت ها را مقید و محدود سازد، خواه این اصول از اخلاق و مذهب گرفته شود یا آرمان جهانی حقوق بشر یا حقوق فطری یا نهاد های سیاسی و فلسفی “آزادی” و “تساوی”.
دولت مفهومی حقوقی است، و از سوی دیگر بر حقوق تکیه دارد و سازمان و وظایف آن را قواعد حقوق معین می کند، چنان که به طور معمول در قوانین اساسی کشورها طرز تشکیل حکومت و نظام آن و قوای قانون گذاری و قضایی و اجرایی مقرر می شود. از سوی دیگر، چنان که گفته شد، مبنای مستقیم حقوق دولت است و باید آن را مرکز آفرینش قواعد حقوق شمرد. زیرا قطع نظر از قوانینی که از مجلس می گذرد یا آیین نامه هایی که مقام های اجرایی و اداری در حدود صلاحیت خود وضع می کنند، قواعد ساخته شده در اجتماع نیز مهر تایید دولتی نداشته باشد و در رویه های قضایی نیاید به جهان حقوق وارد نمی شود. ارتباط حقوق و دولت آنقدر نزدیک است که پاره ای از حکیمان، از جمله هگل را وادار ساخته تا از اتحاد حقوق و دولت سخن بگوید.